loading...
ღღمن و فـوجے و بقیه دوســــتامღღ
✓سایو فوجی✓ بازدید : 404 پنجشنبه 14 خرداد 1394 نظرات (6)

یکی از روزها پدر و مادرم برای کاری رفتن خارج کشور.من ریوما تو خونه تنها موندیم.روزها سپری میشد که یه روزی ریوما با عجله بعد از تمرین تنیس اومد خونه،نفس نفس میزد.گفتم:چی شده ریوما چرا این جوری شدی!متفکرسرو وضعتو نگاه کردی؟ریوما:سایو به خبر یه خبر تیممون برامون یه اردوی تابستونی (تمرینی) خارج شهر گذاشته منم باید برم ولی تو نمی تونی تو خونه تنها باشی.ناراحت

نگاه خودم کردمو گفتم یعنی نمیشه باهات بیام.چپ چپ نگام کرد گفت اونجا همش پسره چه جوریخمیازه؟من:خب به ساکانو هم میگم بیاد ریوما :مگه ساکانو هم سنته!من:درسته که سال دومی ام ولی بازم بهتر تنهایی بعد دو تا از دوستامم میارم ولی خودمون خرجمون رو میدیمچشمک

قبوله؟ریوما بزار ببینم کاپیتان اجازه میده یا نه.گفتم باشه منم به بابا و مامان زنگ میزنم تا اجازه بگیرم.ریوما :باشه 

بعد از نیم ساعت برگشت خونه من:چی شد باخنده گفت شانس اوردی اجازه داد نفسی راحت کردمو گفتم مامانم گفت مشکلی نداره فقط کلید خونه رو بده به عمه روزاکی.پرسیدم ریوما !کی میریم گفت دو روز دیگه !وای وقت نداشتم رفتم شام درست کردم ،خوردیم و رفتیم لباسامونو تو چمدون گذاشتیم.

به ساکانو زنگ زدم جریانم گفتم ساکانو بزار از مامانم اجازه بگیرم بعد زنگ میزنم،10 دقیقه بعد زینگ زینگ صدای زنگ خونه میاد درو وا کردم ساکانو بود با خوشحالی گفت مامانم اجازه داد

من پس چرا خونمون اومدی گفت برای اینکه امشب پیش شما میمونم پس فردا حرکت میکنیم،خوشحال شدم اوردمش تو خونه. ریوما :سایو کی بود.ساکانو:سلام ریوما من قراره پیششما بمونم بعد برا سفر پیش شما بیام(قیافه ی ریوما وقتی ساکانو رو دید وحشتناک خنده دار بوداسترس)از خنده مردم و اونو به اتاقم راهنایی کردم.شب تو اتاقم خوابیدیم.

فردا صب زود بیدار شدم رفتم نون خریدم(توجه ریوما این کارارو انجام نمی ده مثلا پسر خونست)بعد صبحونه ی مورد علاقه ی ریوما رو درست کردم.

خونه رو مرتب کردم،اول ساکانو بیدار شد یه ساعت بعد ریوما.خلاصه هر کی کار خودشو کرد بعد من به دو تا از دوستای صمیمیم زنگ زدم اونا هم موافقت کردند،کلی خوشحال شدم اخه سفر با دوستای صمیمی کلی کیف میده.البته شب هم دوستام اومدن خونمون تا فردا همه با هم راه بیوفتیم.ریوما دیونه شده بودنگران(خخخخخخخخ)چار دختر کنارش بودن.خلاصه کلی گفتیمو خندیدیم فردا صب همه رو بیدار کردم چند لقمه درست کردم با خودم خوراکی هایی رو بردم(مجهز رفتم سفر)وقتی رسیدیم ایستگاه اتوبوس با یه لشکر پسر مواجه شدم دوستام از خجالت خجالتپشتم قایم شدندنگرانایجی:این دختر خانوما کی باشن؟ریوما:این خواهرمه اسمش سایو هست.ایجی:سرشو خم کرد و گفت از اشنایی با شما خوش بختم لیدی!گاوچران

 

نظر نظر برا ادامه

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط ریحانه در تاریخ 1394/05/08 و 12:44 دقیقه ارسال شده است

خوب بود مرسی اما اصلا توصیف نداشت الان من می تونم ریوما وتیم سیگاکو رو تصور کنم چون خود انیمه رو دیدم . ولی شما دخترارونه متاسفانه .شکلک
پاسخ : هاان
توصیف...
جانم ازم اشکال نگیر
من انشام صفره
هیچ توصیفو این جورچیزا حالیم نیس
قسمت اولم بوده قسمتای بعدی بهترن

این نظر توسط هانیه ایچیزن در تاریخ 1394/04/09 و 13:36 دقیقه ارسال شده است

ههههه خیلی با حال افرین شکلک
پاسخ : مرسی.

این نظر توسط shima در تاریخ 1394/03/29 و 18:52 دقیقه ارسال شده است

خیلی قشنگ بودشکلک

این نظر توسط سوگند در تاریخ 1394/03/14 و 22:14 دقیقه ارسال شده است

عالی بود

این نظر توسط سوگند در تاریخ 1394/03/14 و 22:13 دقیقه ارسال شده است

خوب بود اصلا فکر نمی کردم بتونی خوب بنویسی شکلکشکلکشکلک
پاسخ : قربونت

این نظر توسط نازنین در تاریخ 1394/03/14 و 16:17 دقیقه ارسال شده است

خیلی باحالهشکلکشکلکشکلکشکلک


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    وبم چطوره؟
    از کدوم خوشت میاد؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 114
  • کل نظرات : 1663
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 72
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 30
  • باردید دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 30
  • بازدید ماه : 530
  • بازدید سال : 11,241
  • بازدید کلی : 82,935