صبح مث همیشه.صبحونه درست کردن.با بابام کل کل زدن.اماده شدن و رفتن به مدرسه.
زنگ اول گذشت و زنگ استراحت زده شد.مث همیشه با ناتسوکو و رایا رفتم بوفه تا بستنی بخرم.(کارهر روز من)
من:ناتسوکو صف خیلی شلوغه میتونی خودت بری برام ازون بسنی ها بخری؟
ناتسوکو:باش همین جا منتظر باشید.
منو رایا:باش.
رایا:خب خب خانم دیروز تشریف برده بودی خونه عموت.
من:رایا حال هیچ کسو مخصوصا تورو ندارم.لطفا.....
رایا:باش...
سکوت....
سکوت.....
رایا:هی اون تزوکاست.داره منو صدا میکنه.با اجازه.
من:به به.چه با ذوقم بلند شدا.الکی میگه که خوشم میاد.اون براش میمیره...!!!
ناتسوکو:بیا اینم بسنی فقط رایا کجاست؟
من:با کاپیتان رفتن خلوت کنن.مث اینکه کارش داشته.
ناتسوکو:تزوکا؟
من:پ ن پ ساکورا...!!!
ناتسوکو:باش.
سکوت و خوردن...
سکوت و خوردن....
ناتسوکو:اون کاواموراست.داره منو صدا میکنه.
من:عجب توهم برو پیش...ع...ش.....
ناتسوکو:اه تکرار نکنیا...
من:باش بابا.
بعدش حالت گرفته رو به خودم گرفتم.
ساکورا:هی سلام.میگم چیزی شده؟رفتی تو فکر.چرا خودتو گرفتی.؟
من:سلاااام....حال ندارم......
ساکورا:چون پسرای مورد علاقه ی این دو دختر صداشون زدن برای رقص و تو هنوز کسی دعوتت نکرده ناراحتی؟
من:کی همچین حرفی زده...
ساکورا:من زدم.
من:هیچم این طور نیست فقط تو فکرم.
ساکورا:اگه مشکل این نیست پس چرا خودتو گرفتی.قیافتم به افرادی که دارن فکر میکنن زیاد نمیخوره.
من:یه چیزی بگم....من حتی خودمم نمیدونم برای چی خودمو گرفتم...من که مشکلی ندارم...
ساکورا:کسی ازت دعوت کرده؟
من نگاه بالا کردم....
ساکورا:فهمیدم...لازم نبود بگی...حالا کی هست.
من چپ چپ نگاش کردم....بعدا خودت میفهمی.
ساکورا:خخخ باشه.خب بسنی تو بخور تا اب نشده...
من:باس.....
رایا که انگار تمام دنیا رو دادن دستش داشت با خوشحالی میومد.
ناتسوکو هم خودشو گرفته بود...
هر دو همزمان نشستن کنارم..
تا خواستن حرف بزنن.من دهنشونو گرفتم : لازم نیست بگید.
رایا و ناتسوکو:خو چرا خفمون کردی؟
من:نکردم.
ناتسوکو:باشه بابا.من که خیلی خوشحالم.....
رایا:بلاخره یکی ازم درخواست کرد....
رایا و ناتسوکو:رقص...؟؟؟سایووووووو
من:به شما ربطی نداره...
رایا:بفرما یه روز ازش چشم برداشتیم چه اتفاقی افتاد...حالا کی هست؟
من:خودتون میفهمید...
ناتسوکو:کیه دیگه بگووووو.....دارم دق میکنم...
من:خودتو بکشی نمیگم.....
رایا:ناتسوکو هیچی نمیخواد بگی این خانمی که نگفت از چه کسی خوشش میاد به نظرت اسم پسری که میخواد باهاش برقصه رو میگه....نه....!!!
من:اورین...
بعد کلی حرف.....شد زنگ دوم...
دیدم ریوما داره میاد طرفم...
من:داداشی...چی شده؟
ریوما:امم خب.....
من:اهان.نگاه کن.اول با خونسردی بهش میگی بیاد توی یه قسمت مدرسه...بعدش بهش میگی که میخوای باهاش برقصی..قبول کرد لبخند میزنی و ازش تشکر میکنی...بعدش خداحافظی....خب تموم شد.بفرما....
ریوما:تو از کجا فهمیدی؟
من:به قول خودم اگه ادم برادرشو نشناسه دیگه خواهر یا برادرش نیست.
ریوما:باشه ممنون از کمکت...
من:^___^
.....
....
.....
.....
سر تمرینای تنیس.....
داشتم با لیست بازیکنا ور میرفتم که دوباره دخترا ازم خواستن که اخر کلاس بهشون وقت اضافه بدم..
ساکورا هم قبول کرد...
اخر تمرین....
من:وقت تمرین تموم شد.نیم ساعت وقت یحث باهمو دارید بعدش میرید تونتون.
ریونا:خیلی خب امروز کیا ازشون در خواست رقص شده؟
همگی نگاه همدیگه کردن...
ناتسوکو:خب من.ازهمونی که خوشم میومده ازش...
دخترا:خوش به حالت...
ریونا:نفر بعدی....
رایا:خب کاپیتان تزوکا ازم درخواست رقص رو کرد....
ریونا:داداشم..!!!
همگی:داداشت!...!!!
ریونا:اره.من خواهر کوچیکشم.میدونم اصلا بهش هیچ شباهتی ندارم ولی خواهرشم....
همگی:عجب......
.......ادامه داره......